loading...
پرشیا دانلود
admin بازدید : 1259 1391/12/23 نظرات (0)

سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان «هاپکینز» مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.
.
.
.
.

پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟
.

ادامه داستان در ادامه مطالب

سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان «هاپکینز» مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.
.
.
.
.

پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟
.

پسر کوچولو اندکی مکث کرد و از دکتر پرسید: اگه این کار رو بکنم خواهرم زنده می مونه؟
.

دکتر جواب داد: بله. وپسرک نفس عمیقی کشید و قبول کرد.
او را درکنارتخت خواهرش خواباندند ودستگاه انتقال خون رابه بدنش وصل کردند. پسرک به خواهرش نگاه می کرد و لبخند می زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت:آیا من به بهشت می رم؟! ...
پسرک با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود،چون فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!
*******************
.
.

«زندگی واقعی شما زمانی است که کاری برای کسی انجام دهید که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.»

پرشیا دانلود

 

نظرات شما مارا خرسند میسازد

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1341
  • کل نظرات : 799
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 3239
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 204
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 324
  • گوگل امروز : 14
  • گوگل دیروز : 87
  • بازدید هفته : 1,102
  • بازدید ماه : 380
  • بازدید سال : 74,698
  • بازدید کلی : 7,819,744